قصّهی پُر غصّهیِ شما و کربلایتان شده است نقطهی امنِ زندگی این سالهایِ من ...
تکیه گاهی که باداشتنش، کمتر کم می آورم و کم می شوم و به انتها می رسم
مامنی امن برایِ فهمیدنِ چرایی و چگونگی دنیا
تعیین ِ درستِ اولویتها
تشخیصِ درستِ راِهِ منتظرِ عبور
و حرفهایِ شایستهی ِ شنیدن
و شنیده هایِ لایق گفتن
که همه و همه وامدارِ راهی هستند که رفتید
و
حَماسهیِ سترگی که آفریدید
حکایتِ شما و اصحاب و قافلهیِ کربلایتان، شده است محلِ رجوعم ... در آزمونهایِ سخت ... اتفاقهایِ ناهموار ... رخدادهایِ تلخِ پیش بینی نشده . . .
قیامتان، قیامتِ زمین شد وقتی آن سلالهیِ پاک و مهربان را با علمِ به مطّهر بودنش، همان ها که بارها رافتِ اسلامی جدّتان را چشیده بودند، سیلی نامهربانی زدند ...
اصلاً آقا جان بعضی از واژهها با حماسهی شما متولّد شد ، معنی گرفت و نسل به نسل، سینهی عاشقانتان را سوزاند
ایثار با دو دستِ برادرِ علمدارتان پا گرفت ... معنی شد .. و همان جا هم رکوردی جاودانه گرفت و به انتهایِ اندازه اش رسید
عشق با نگاهِ عمه یِ بزرگوارتان که زینتِ پدر بود معنی شد . . . و غروبِ کربلا ، کرب و بلا بر دوشهایِ خسته اش امانتی شد برای احیایِ نام پدر ... مادر ... و برادری که از همه ی ِ زندگیش گذشت ... راستی چه خوب امانت داری شد بانو ... معلمِ نجیبِ شمیم ِ شب بوها. . .
گذشت از همان گذشتهیِ کربلا رونق گرفت . . . همان وقتی که همه بعدِ این همه بی آبی در کنارِ فرات ، تشنه نمی شدند
آقا جان مُحرمتان را دوست دارم ...
اصلا نشستنِ در این حریمی که این همه حرمت دارد را دوست دارم ...
غمِ دلم زیاد میشود وقتی پرچمِ عزایتان همهیِ شهرم را سیاه پوش میکند،
امّا از اینکه لباسِاین روزهایم همرنگِ لباسِ این روزهایِ مادرتان است ، حسّ ِ خوبی دارم . . .
از چله نشین ِ زیارتِ عاشورایتان شدن کلی وام می گیرم ، کلی انرژی ؛ کلی امتیاز .. برای ِ روزهایِ مبادایم ...
و من اینجایم ... بر درِ خانه ای که انگار قرار نبود حرمتش پاس داده شود ...
به رسم ادب ، دو زانو و سیاه پوش می نشینم
و شکر می کنم که هنوز لایق این درم . . . .
آقا سلام! ماه محرّم شروع شد . .