سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :10
بازدید دیروز :2
کل بازدید :16862
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/2/10
10:46 ص

همین­که صبح، زنبیلِ سپیده به دست، از پشتِ دیوارِ مشکی-خاکستری ِ شب چشم در چشم ِ آدم­هایِ سحر خیز می­شود، همان­ وقتی که بعد از کلی کِش و قوس، صدایِ تمامِ استخوا­هایِ بدنم را در می­آورم، از ترسِ رسیدن نگاهم به دو چَشمت که پیشِ از من در آینه­یِ روشویی نشسته اند، تمامِ صورتم را در زلالِ آب سرد فرو می­ برم و  از تو؛ از نگاهت؛ از قضاوت هایِ بی­رحمانه­ات می­ترسم؛ می­گریزم

باور کن سخت است ، خیلی سخت است که یکی  این­طور بهتر از خودت، بیشتر از خودت تمامِ رفتارت را بشناسد و همه­یِ حرکاتت را قبل از تو پیش­بینی کند...

این­که یکی افکارت را بخواند و مُدام از راه دور با ایماء و اشاره تذکراتش را بی ملاحظه ات به سویت روانه کند

اینکه بدانی یکی در همه­یِ دقایق تمامِ حواسش پیش توست، و دایمِ مترصدِ فرصتی است که در یک محکمه­یِ دو نفره خودش در نقش شاهد و دادستان و قاضی بنشیند و اشدّ ِ مجازات را برایت بنویسد

من از تنها ماندن با تو ،‌از دقایقِ دو نفره شدنمان می­ترسم، از اینکه  همه­جا هستی همه جایِِ همه جا هستی می ترسم؛

در آینه­یِ ماشین بحثِ دلخوریِ پیش آمده با فُلانی را مطرح  و مرا به "کم صبری" متهم می­کنی

تدارکِ پیازِ داغِ رویِ آش را که می­بینم، چهارزانو رویِ شیشه­یِ بی لک گاز می­نشینی و از کدورتم با آقایِ خوب می­گویی، و برچسبِ "متوقع" بودنم را درست وقتی دلم خیلی خیلی گرفته به پیشانیم می­چسبانی و می­روی

آماده­یِ میهمانی ناخواسته که می­شوم ، همان جایی، رو در رویم! مقابلم در آینه نشسته ای و مدام "ناشکری"،"ناشکری"،"ناشکری"  را تکرار می کنی، بی­خیالِ من و حالی که در آن لحظه دارم...

لباسِ پسرک را که عوض می کنم از زلالی چشمش نهایتِ استفاده را می بری و از انتهایِ چشمش برایم دست تکان می دهی و لبْ می زنی  که "حواست به این نیز بگذرد ها باشد" به تنها شدن هایم... به رفتنِ پسرک...بزرگ شدن دست و پایش فکرش نگاهش

خسته که می­شوم، دلم که از رفتنِ همکارِ چند ساله ام می­گیرد؛ کارِ اداره به دلیلِ عدم تصمیم­گیریِ آقایِ رییس که رویِ هم انباشته می­شود، رویم را از شیشه­ی اتاق بر می­گردانم که چشم در چشمت نشوم ،انعکاسِ  صدایت در گوشم می رقصد " که قدرِ لحظه­هایِ داشته­ات را نمی­دانی"

در هر اتفاقی، وزنه­یِ تقصیر ِ من سنگین­تر و سهم من از ماجرا بیشتر است، به یُمنِ حضور و لطفِ دایمی تو....

راستش من از تویِ نشسته در وجودم، بیشتر از هر کسِ دیگر می­ترسم


92/12/19::: 11:14 ص
نظر()