در حوالی ساعت سه . . .
یک عصر خاکستری
آفتابی بی رمق . . . و دستانی که خیلی مانده است تا برسند یه یک دُعایِ دُرست - درمان
به یک نیایشِ واقعی . . .
اتاقی در طبقه ی پنجم ِ ساختمانی عریض و طویل ...
روزی که کم می شود . می دود که برسد به شب ... به غروبِ پاییز
و من در تلالو عصرگاه این شنبه ، بدون دستانت چقدر کوچکم ...
چه بی اندازه تنها ...
می شود نگاهت را از همین حوالی عبور دهی؟؟؟
نگاهت که از همین حوالی بگذرد
راس سه ... همان طبقه ی پنجم آن ساختمان .. در همان عصر خاکستری
شاید دستانم برسند به یک دُعایِ درست - رمان
به یک نیایشِ واقعی
همه ی کم شدنم افتاد بر دوشِ این همه مهربانیت ... انصاف نیست ... اما چه کنم که این عصرِ پاییزیِ کبود ، انصافم را به قشلاقی سبز برده است
می شود...
می دانم که می شود
از شما دیده ام که این همه اصرار می کنم
من همین جا منتظر عبورِ نگاهت از همین حوالی هستم...
قصّهی پُر غصّهیِ شما و کربلایتان شده است نقطهی امنِ زندگی این سالهایِ من ...
تکیه گاهی که باداشتنش، کمتر کم می آورم و کم می شوم و به انتها می رسم
مامنی امن برایِ فهمیدنِ چرایی و چگونگی دنیا
تعیین ِ درستِ اولویتها
تشخیصِ درستِ راِهِ منتظرِ عبور
و حرفهایِ شایستهی ِ شنیدن
و شنیده هایِ لایق گفتن
که همه و همه وامدارِ راهی هستند که رفتید
و
حَماسهیِ سترگی که آفریدید
حکایتِ شما و اصحاب و قافلهیِ کربلایتان، شده است محلِ رجوعم ... در آزمونهایِ سخت ... اتفاقهایِ ناهموار ... رخدادهایِ تلخِ پیش بینی نشده . . .
قیامتان، قیامتِ زمین شد وقتی آن سلالهیِ پاک و مهربان را با علمِ به مطّهر بودنش، همان ها که بارها رافتِ اسلامی جدّتان را چشیده بودند، سیلی نامهربانی زدند ...
اصلاً آقا جان بعضی از واژهها با حماسهی شما متولّد شد ، معنی گرفت و نسل به نسل، سینهی عاشقانتان را سوزاند
ایثار با دو دستِ برادرِ علمدارتان پا گرفت ... معنی شد .. و همان جا هم رکوردی جاودانه گرفت و به انتهایِ اندازه اش رسید
عشق با نگاهِ عمه یِ بزرگوارتان که زینتِ پدر بود معنی شد . . . و غروبِ کربلا ، کرب و بلا بر دوشهایِ خسته اش امانتی شد برای احیایِ نام پدر ... مادر ... و برادری که از همه ی ِ زندگیش گذشت ... راستی چه خوب امانت داری شد بانو ... معلمِ نجیبِ شمیم ِ شب بوها. . .
گذشت از همان گذشتهیِ کربلا رونق گرفت . . . همان وقتی که همه بعدِ این همه بی آبی در کنارِ فرات ، تشنه نمی شدند
آقا جان مُحرمتان را دوست دارم ...
اصلا نشستنِ در این حریمی که این همه حرمت دارد را دوست دارم ...
غمِ دلم زیاد میشود وقتی پرچمِ عزایتان همهیِ شهرم را سیاه پوش میکند،
امّا از اینکه لباسِاین روزهایم همرنگِ لباسِ این روزهایِ مادرتان است ، حسّ ِ خوبی دارم . . .
از چله نشین ِ زیارتِ عاشورایتان شدن کلی وام می گیرم ، کلی انرژی ؛ کلی امتیاز .. برای ِ روزهایِ مبادایم ...
و من اینجایم ... بر درِ خانه ای که انگار قرار نبود حرمتش پاس داده شود ...
به رسم ادب ، دو زانو و سیاه پوش می نشینم
و شکر می کنم که هنوز لایق این درم . . . .
آقا سلام! ماه محرّم شروع شد . .
این سویِ پنجره من نشسته ام
در پناهِ
خانه ی آرام و مرتب و دوست داشتنی . ..
که به برکتِ مرخصی دو ساعته ی پسرک و پدرش در روز پنچشنبه که رفتند و تنها ماندم.. راحت تر نفس می کشد. . .
رفتنی ها داخل کیسه اند برای رفتن به شهرستان ... همه ی آنهایی را که مدتی نپوشیده بودیم!!! خیلی هم نو و غیر نو بودنشان مهم نبود
آماده اند برایِ رفتن ، برایِ مالِ یکی دیگر شدن
تابستانی ها ، تا خوردند و زمستانی ها بی تا شدند
کفش ها، جایشان را عوض کردند ...
تخت ها از پنجره ها دور شدند . . . رادیات ها از پناهشان در آمدند تا پناهمان شوند ...
خانه چرخید ... اساسی چرخید ...تِمِ پاییزی گرفت... خاکهایش اساسی تکانده شد و با هم رفتیم به استقبال پاییزِ سر سنگین و با تاخیر امسال
نیمه ی آبان سال هزار و سیصد و نود و یه کمی فقط ...
این سویِ پنجره من ...
با پسرکی که راه رفتن را با نمرهی خوب پاس کرده و از فصلِ تلوتلو خوردن و قدم زدن هایِ اهسته و با احتیاطش گذشته است
و آن سویِ پنجره پاییزِ دیر هنگام ِ امسال با دانه هایِ نازنین باران که بر شیشه ها تق میکوبند، فرود می آید
یک پاییز واقعی ... که غروب هایش قرمز نمی شوند ... و در بُهتَت از روز به شب می رسند
به مغرب هایِ یک دفعه ای ... باران هایِ بی خبر و بی خطر
به شال گردن های ِ نازک و رنگی
به بارانی هایِ بلند
به کلاهِ زورکی پچه ها
به لبو و باقالی پخته هایِ بخار دارِ روی چرخ ها
به برف هایِ سفیدِ رویِ کوه ها
به خش خشِ برگ هایِ زرد و نارنجی و قهوه ای و حتّی سبز... زیرِ پایِ عجولِ عابران
به شیشه هایِ ترشی و آبغوره یِ پشتِ پنجره ها . . .
به فصلِ هزار رنگِ ویتامین ث
و نیمه ی آبانی زیبا . . .
این سویِ پنجره هنوز هم من، با پنجره ای که کمی دورتر به اتوبان می رسد ... چراغ هایِ ماشین هایِ در گذر ...
چایِ بهار می رود که در پناهِ پنجره به دم برسد ...
و کدوهایِ تنبل میهمانِ زعفران و شیره ی انگورند ... برایِ یک شام ِ سبکِ پاییزی ...
سلام به آبانی که موفق شد پاییز را ، پاییز ِ واقعی را بیاورد
و سلام بر پاییز