سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :6
بازدید دیروز :0
کل بازدید :16903
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/2/25
7:27 ع

در حوالی ساعت سه . . .

یک عصر خاکستری

آفتابی بی رمق . . .  و دستانی که خیلی مانده است تا برسند یه یک دُعایِ دُرست - درمان

به یک نیایشِ واقعی . . .

اتاقی در طبقه ی پنجم ِ ساختمانی عریض و طویل ...

روزی که کم می شود . می دود که برسد به شب ... به غروبِ پاییز

و من در تلالو عصرگاه این شنبه ، بدون دستانت چقدر کوچکم ...

چه بی اندازه تنها ...

می شود نگاهت را از همین حوالی عبور دهی؟؟؟

نگاهت که از همین حوالی بگذرد

راس سه ... همان طبقه ی پنجم آن ساختمان .. در همان عصر خاکستری

شاید دستانم برسند به یک دُعایِ درست - رمان

به یک نیایشِ واقعی

همه ی کم شدنم افتاد بر دوشِ این همه مهربانیت ... انصاف نیست ... اما چه کنم که این عصرِ پاییزیِ کبود ، انصافم را به قشلاقی سبز برده است

می شود...

می دانم که می شود

از شما دیده ام که این همه اصرار می کنم

من همین جا منتظر عبورِ نگاهت از همین حوالی هستم...