این سویِ پنجره من نشسته ام
در پناهِ
خانه ی آرام و مرتب و دوست داشتنی . ..
که به برکتِ مرخصی دو ساعته ی پسرک و پدرش در روز پنچشنبه که رفتند و تنها ماندم.. راحت تر نفس می کشد. . .
رفتنی ها داخل کیسه اند برای رفتن به شهرستان ... همه ی آنهایی را که مدتی نپوشیده بودیم!!! خیلی هم نو و غیر نو بودنشان مهم نبود
آماده اند برایِ رفتن ، برایِ مالِ یکی دیگر شدن
تابستانی ها ، تا خوردند و زمستانی ها بی تا شدند
کفش ها، جایشان را عوض کردند ...
تخت ها از پنجره ها دور شدند . . . رادیات ها از پناهشان در آمدند تا پناهمان شوند ...
خانه چرخید ... اساسی چرخید ...تِمِ پاییزی گرفت... خاکهایش اساسی تکانده شد و با هم رفتیم به استقبال پاییزِ سر سنگین و با تاخیر امسال
نیمه ی آبان سال هزار و سیصد و نود و یه کمی فقط ...
این سویِ پنجره من ...
با پسرکی که راه رفتن را با نمرهی خوب پاس کرده و از فصلِ تلوتلو خوردن و قدم زدن هایِ اهسته و با احتیاطش گذشته است
و آن سویِ پنجره پاییزِ دیر هنگام ِ امسال با دانه هایِ نازنین باران که بر شیشه ها تق میکوبند، فرود می آید
یک پاییز واقعی ... که غروب هایش قرمز نمی شوند ... و در بُهتَت از روز به شب می رسند
به مغرب هایِ یک دفعه ای ... باران هایِ بی خبر و بی خطر
به شال گردن های ِ نازک و رنگی
به بارانی هایِ بلند
به کلاهِ زورکی پچه ها
به لبو و باقالی پخته هایِ بخار دارِ روی چرخ ها
به برف هایِ سفیدِ رویِ کوه ها
به خش خشِ برگ هایِ زرد و نارنجی و قهوه ای و حتّی سبز... زیرِ پایِ عجولِ عابران
به شیشه هایِ ترشی و آبغوره یِ پشتِ پنجره ها . . .
به فصلِ هزار رنگِ ویتامین ث
و نیمه ی آبانی زیبا . . .
این سویِ پنجره هنوز هم من، با پنجره ای که کمی دورتر به اتوبان می رسد ... چراغ هایِ ماشین هایِ در گذر ...
چایِ بهار می رود که در پناهِ پنجره به دم برسد ...
و کدوهایِ تنبل میهمانِ زعفران و شیره ی انگورند ... برایِ یک شام ِ سبکِ پاییزی ...
سلام به آبانی که موفق شد پاییز را ، پاییز ِ واقعی را بیاورد
و سلام بر پاییز