سفارش تبلیغ
صبا ویژن
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :37
بازدید دیروز :0
کل بازدید :17265
تعداد کل یاداشته ها : 7
103/8/26
8:9 ص

همین­که صبح، زنبیلِ سپیده به دست، از پشتِ دیوارِ مشکی-خاکستری ِ شب چشم در چشم ِ آدم­هایِ سحر خیز می­شود، همان­ وقتی که بعد از کلی کِش و قوس، صدایِ تمامِ استخوا­هایِ بدنم را در می­آورم، از ترسِ رسیدن نگاهم به دو چَشمت که پیشِ از من در آینه­یِ روشویی نشسته اند، تمامِ صورتم را در زلالِ آب سرد فرو می­ برم و  از تو؛ از نگاهت؛ از قضاوت هایِ بی­رحمانه­ات می­ترسم؛ می­گریزم

باور کن سخت است ، خیلی سخت است که یکی  این­طور بهتر از خودت، بیشتر از خودت تمامِ رفتارت را بشناسد و همه­یِ حرکاتت را قبل از تو پیش­بینی کند...

این­که یکی افکارت را بخواند و مُدام از راه دور با ایماء و اشاره تذکراتش را بی ملاحظه ات به سویت روانه کند

اینکه بدانی یکی در همه­یِ دقایق تمامِ حواسش پیش توست، و دایمِ مترصدِ فرصتی است که در یک محکمه­یِ دو نفره خودش در نقش شاهد و دادستان و قاضی بنشیند و اشدّ ِ مجازات را برایت بنویسد

من از تنها ماندن با تو ،‌از دقایقِ دو نفره شدنمان می­ترسم، از اینکه  همه­جا هستی همه جایِِ همه جا هستی می ترسم؛

در آینه­یِ ماشین بحثِ دلخوریِ پیش آمده با فُلانی را مطرح  و مرا به "کم صبری" متهم می­کنی

تدارکِ پیازِ داغِ رویِ آش را که می­بینم، چهارزانو رویِ شیشه­یِ بی لک گاز می­نشینی و از کدورتم با آقایِ خوب می­گویی، و برچسبِ "متوقع" بودنم را درست وقتی دلم خیلی خیلی گرفته به پیشانیم می­چسبانی و می­روی

آماده­یِ میهمانی ناخواسته که می­شوم ، همان جایی، رو در رویم! مقابلم در آینه نشسته ای و مدام "ناشکری"،"ناشکری"،"ناشکری"  را تکرار می کنی، بی­خیالِ من و حالی که در آن لحظه دارم...

لباسِ پسرک را که عوض می کنم از زلالی چشمش نهایتِ استفاده را می بری و از انتهایِ چشمش برایم دست تکان می دهی و لبْ می زنی  که "حواست به این نیز بگذرد ها باشد" به تنها شدن هایم... به رفتنِ پسرک...بزرگ شدن دست و پایش فکرش نگاهش

خسته که می­شوم، دلم که از رفتنِ همکارِ چند ساله ام می­گیرد؛ کارِ اداره به دلیلِ عدم تصمیم­گیریِ آقایِ رییس که رویِ هم انباشته می­شود، رویم را از شیشه­ی اتاق بر می­گردانم که چشم در چشمت نشوم ،انعکاسِ  صدایت در گوشم می رقصد " که قدرِ لحظه­هایِ داشته­ات را نمی­دانی"

در هر اتفاقی، وزنه­یِ تقصیر ِ من سنگین­تر و سهم من از ماجرا بیشتر است، به یُمنِ حضور و لطفِ دایمی تو....

راستش من از تویِ نشسته در وجودم، بیشتر از هر کسِ دیگر می­ترسم


92/12/19::: 11:14 ص
نظر()
  
  

بعضی حرف­ها را فقط می­شود به بعضی­ها گفت

برخی­ خواسته­ها را فقط می­شود از بعضی­ها خواست

همان بعضی­ها که کمند و کمتر و کمتر هم می­شوند

امّـــــــــــــــــــــــا

بعضی حرف­ها و برخی خواسته­ها را فقط می­شود از یکی خواست

یکی که مثل هیچ کس نیست

مثل هیچ کس هم نمی ­شود

یکی مثلِ شما

مثل نه

یکی به نام شما

همان نامِ همیشگـــــــــــــــی

از آن­یکی می­شود همه چیز خواست

می­شود چشم­ها را بست و آرزوها را بلند بلند فریاد کرد

راستی شما که این همه خوب و رئوف و مهربانید

شما که مثلِ‌هیچ کسی نیستید و

هیچ کسی هم مثلِ شما نیست

شما که بر بلندایِ کائناتتان فکر همه چیز و همه کس را کرده­اید و هیچ­ چیز از نگاهتان دور نمانده است

کاش می­­شد ، برایِ‌خودتان یک کارشناسِ مجرب انتخاب می کردید! یک متخصصِ معتمد

بعد درست وقتی که روزگار برخوردش با بنده­هایتان ناجور می­شد و اصابتِ آدم­ها و زندگی به یکدیگر؛ سخت

آن وقتی­که رنجِ دنیا برایشان مضاعف می­شد و عرصه­ی بندگی تنگ!

آن­زمانی که روزها به مُردن می­رسیدند و روزمرگی ها آزاردهنده می­ شدند

 وقتی کار ِ قصه­یِ آدم­ها  یک جایی میانِ زندگی به جاهایِ باریک می­رسید

وقتی نفسشان تنگ و

گلویشان خشک  

توانشان کم  و

نگاهشان بی فروغ  

دست هایشان سرد و

دلهایشان غمگین  

دستی از غیبِ برون می­آمد و کاری می­کرد...

با گَواهی همان کارشناسِ مجرب و متخصصِ معتمدتان

چند روزی اجازه­یِ نبودن داشتند

این جا نبودن

یعنی جایی بود برایِ رفتن و برگشتن

برایِ نفس گرفتن

گَلو تازه کردن

ازدیادِ توان

تزریقِ فروغ به نگاه

جریانِ‌خونِ‌تازه در دست­ها

شاد کردنِ عمیقِ دل ها

یک جایی فرایِ زمین و نرسیده به بهشتِ موعودتان

بعد می شد ،‌این مرخصی را حداکثر 3 بار در عمر تمدید کرد ... 3 بار غیر قابل تمدید برایِ همه­ی عمر ....

می­شود؟

می­شود

برایِ شمایی که مثلِ هیچ­کس نیستید می­شود...


  
  

بعــــــــــــد توِ، خودِ‌ خودِ خودت

 

خودی که منِ همیشه ام را هنگامه ی ِ به قضاوت نشستن درباره ی ِ خداییت؛ ناچار می کنی؛

مرا وا می گذاری با تناقض هایِ نا گریزی که از بالا و پایینِ حکمت هایت ، دچارش می شوم

مرا، این منِ کم اختیار را ناچار می کنی به نشستن های طولانی و چهارزانو و مستاصل ... بینِ خدایی خودت و بندگی بنده وارم ....

به گمانم

که آن بالاها، آن دورهایِ دست نیافتنی،بر بلندایِ هفت آسمانت که با نظم و تدبیر و قاعده و قانون؛ هوشمندانه عَلم کرده ای . . . رازی سخت و مخوف و بعید ، پنهان کرده ای

رازی که بهانه ی خلقت و این همه چون و چراییش شده .... رازی که جوابِ این همه سوال هایِ تکراری است بعدِ این همه سال زندگی در زمین ....

آفرینشت آفرین دارد! وقتی این همه رنگ و طعم و مزه را کنار هم می چینی

آفرینشت آفرین دارد ! وقتی این همه آدم هایِ غیر هم شکل می آفرینی

آفرینشت سوال برانگیز می شود ! وقتی آدم ها درد می کشند، وقتی رنج می آید؛ جنگ می شود، زمین می لرزد؛سونامی از راه می رسد و چند ماهه ها را با خود می برد ....

وقتی سرطان می آید و می نشیند در تارو پودِ وجودِ عزیزترین ها... بعد دستانم دراز می شود ...همه همت می شوم برایِ‌ حفظش، سلامتیش، نگهداریش... همه حکمت می شوی برای بردنش برای نماندنش

باور کن

باور کن

من خیلی کم می شوم وقتی اتفاق ها، اینسان رخ می دهند و همه ی اندازه ام را ؛ علامت سوال می کنند ؛ سوال هایِ بی جواب و تکراری ....

کجایِ‌خلقتت می رسم به جوابِ معمایِ زندگی؟


92/10/17::: 11:42 ص
نظر()
  
  

همین فردا ....

نـــــــــــــــــــــه

همین فردایِ بعدِ فردا که یک کَمکَی حالِ دلم به راه می­آید و دستانم می­توانند و دلم می­خواهد . . .

یادم باشد که بروم سراغِ آن کمدِ بالایِ دیوار؛ کوله­ی ِ طوسی- نارنجی راه راهم را بردارم و یکی یکی انبوهِ اتفاق­هایِ تا نخورده­یِ همه­یِ روزهایِ قبل را ورق بزنم

یادم باشد قبلش پسرک را بخوابانم .... خوب تماشایش کنم ، نفس هایش را یکی یکی بشمارم تا به عددِ صد برسد ... سرِ انگشتانم را رها کنم جایِ چالِ خنده اش و تصوِّر کنم با صدا خندیدنش را

یادم باشد، عددم به صد که رسید، پایِ لاله­یِ گوش چپش  یک بوسِ کوچکِ مادرانه بکارم و صندلی را بگذارم برای پایین آوردنِ کوله ....

یادم باشد، اوّل سراغِ کودکی هایم  بروم ،‌همان هایی که در شور و شادیِ و شعف، بی دغدغه و دوست داشتنی گذشت... همان­هایی که متصلند به فلاسکِ غذایِ آویزانی که قدش برای قدم بلند بود و همان کلیدی دوتایی که دستم برایِ  رسیدنِ به قفل و چرخاندنش اندازه نبود،همان روزهایِ مهد کودک و بازی هایِ بچگی....

یادم  باشد همه­یِ پیغام­هایِ نخوانده­یِ زندگی را دوباره با دقّت و خوب بخوانم و به خاطر بسپارم .....یادم باشد کوله­ام را به ترتیب روز و ماه و سال، از نو مرتب کنم و خاطراتِ دوست نداشتنی را برای همیشه از کوله اخراج کنم.... یادم باشد هیچوقت ویزایشان را تمدید نکنم ....اصلاً ممنوع الورودشان کنم

یادم باشد مراقبِ ورق هایشان باشم ... بالایِ همه­ی برگه­ها با خودکار آبی کاربنی محبوبم بلند بلند "دوستت دارم " بنویسم و با اوّلین نشانه­هایِ بهار که از انتهایِ زمستان جوانه می زند ، همه را پُست کنم به مقصد گیرنده هایِ منتظرِم ...

یادم باشد دعایِ باران را برای طلبِ برکت به نیت همه­ی خانه­ها، چهار تا کنم و  بین ِ همه­ی برگ برگ هایِ کوله ام  جایشان دهم ....

یادم باشد سندهایِ کوله­ام تحتِ کنترلم باشد ، یادم باشد رویِ همه یِ آنها مهرِ "سند معتبر است "

و         

 " هیچ­وقت کُپی برابرِ اصل نمی شود " را قرمز بزنم ....

پ ن : یادم باشد یک مطلبِ مستقل با موضوعِ " هیچ­وقت کُپی برابرِ اصل نمی شود " را خیلی زود بنویسم